آغوشش را باز می کرد، برای قطره های لطیف باران؛ زمین را می گویم، همان که آدم های بسیاری بر روی خود دیده بود. - زمین! ای هدیه ی عزیز خدا! برایمان تعریف کن از آنچه دیده ای! باران می بارید و زمین عزیز یاد خاطراتی می افتاد که نشان از غصه های او از مردم بی وفا داشت؛ آهی کشید و گفت: - من خودم دیدم روزهایی را که منتظران پیامبرِ مهربانی ها برای آمدنش لحظه شماری می کردند؛ روزهایی که به دشمنانشان وعید آمدن او را می دادند و می گفتند: "خیلی زود می آید آن روزی که ما از دست شما نامردان، راحت می شویم. منجی ما، عادل است، حق ما را از شما می- گیرد." اما خیلی زود وقتی آخرین پیامبر خدا آمد، دشمن او شدند.(١)
سرش را به نشانه ی تأثّر پایین انداخته و ادامه داد: - من این حرف ها را خوب به یاد دارم، منتظران پیامبر خاتم، او را از پسران خود بیشتر می شناختند. یادم هست منتظران موسی (علیه السّلام) وقتی 30 روز گذشت و نیامد، دل به گوساله ی سامری دادند و یادشان رفت پیامبری داشتند!(٢) دلم برایشان می سوخت. می دیدم دل هایشان مثل سنگِ سخت، دانه های باران را خُرد می کند و از خود دور.(٣)
سلام دوستان وسروران عزیز
به وبلاگ خودتان خوش آمدید امیدوارم لحظات شادی داشته باشید لطفا پس از خواندن و مشاهده هر مطلب نظرات خود را مرقوم فرمایید. متشکرم